شبهایی هست در زندگی که دراز به دراز در رخت بیخواب ات می افتی و به سقف اتاقت خیره می شوی که هی تو را چون قبر میفشارد لعنتی. بن بستی تو را گیج میکند و حرفها در گلویت بغض میشود و از چشمت جاری. و چه دراز می شود این شب لعنتی که نه جانت بالا می آید و نه خورشید که لا اقل از تاریکی اش خلاص شوی.
شبی که پدرم دیگر فردایش نبود شبی از همین شبها بود ودیشب هم که تنهاییم را فقط بغض کردم یکی دیگر از همین شبها شد.
گفته بودم که محکم بودن را دوست دارم.مشت خوردن و نیفتادن را که فلسفه ی بوکس میخواندمش و بغض کردن و نگریستن را که تو به همه ی اینها غرور میگفتی.این همه را یک شبه بر باد دادم.
دیشب که دیگر نه محکم بودم و نه مغرور.
پی نوشت: این روز ها( شبها) حامد را دارم و بس. همینکه میداند برایم کافیست.
:: بازدید از این مطلب : 259
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30